اتفاقی

من از روییدن خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشین ها

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



مرگ رنگ


رنگی کنار شب
 بی حرف مرده است
 مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
 در این شکست رنگ
 از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی بک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژوک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
 چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
 بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد آزارش
 گلهای رنگ سرزده از خک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
 هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
 بندی گسسته است
 خوابی شکسته است
رویای سرزمین
 افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
 بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
 رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

                                                              (سهراب)

 

                                                                                             

نويسنده: مریم تاريخ: جمعه 19 اسفند 1398برچسب:شعرنو,سهراب,سهراب سپهری,مرگ رنگ,مرگ رنگ سهراب,اشعار سهراب,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

همه می دانند

 

آن کلاغی که پرید

ازفراز سر ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

 

همه می دانند

همه می دانند

که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

 

همه می ترسند ،اما من و تو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام

و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان ، در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن اززندگی نقره ای آوازیست

که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند

 

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد؟

 

همه می دانند

همه می دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم

ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه ی نا محدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

 

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولّد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم  

بر فراز شب ها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

 

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوتر های معصوم

از بلند های برج سپید خود

به زمین می نگرند

(فروغ فرخزاد)

 

نويسنده: مریم تاريخ: چهار شنبه 17 اسفند 1398برچسب:فروغ,فرخزاد,فروغ فرخزاد,شعر,شعرنو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به ياد داشته باش هر وقت دلتنگ شدي به آسمان نگاه كن . كسي هست كه عاشقانه تو را مي نگرد و منتظر توست . اشكهاي تو را پاك مي كند و دستهايت را صميمانه مي فشارد . تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت . و اگر باور داشته باشي مي بيني ستاره ها هم با تو حرف مي زنند . باور كن كه با او هرگز تنها نيستي. فقط كافيست عاشقانه به آسمان نگاه كني.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to ettefaghi.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com